شب از نیمه گذشته است. یک نفر با لهجه‌ی بوشهری توی گوشم آواز می‌خواند. نوای خوشی دارد. غمِ قشنگی توی صدایش پنهان است که ته دلم را می‌لرزاند. امروز روز ابریِ زیبا و خسته‌کننده‌ای بود. هوای قدم زدن افتاده بود توی سرم اما نای رفتن نداشتم. باران هم نبارید. هنوز پاییز حضورش را پررنگ نکرده است ولی شب‌ها به قدر کافی کش آمده است. دست‌هام را می‌چسبانم به دیواره‌ی بخارگرفته‌ی لیوان چای و انگشت‌های کرخت شده‌ام جانِ تازه می‌گیرد. به تو فکر می‌کنم که صبح در آغوش گرفتمت و الان کیلومترها دورتر از من توی تخت خودت خوابیده‌ای. به سفرِ پیشِ رو فکر می‌کنم و چمدان را توی ذهنم می‌بندم. به جادکمه‌های مانتویی فکر می‌کنم که چند هفته است جلوی چشمم مانده و حوصله نمی‌کنم دکمه‌هایش را بدوزم و همزمان به هزار چیز دیگر فکر می‌کنم.

کاش یکی بیاید آخرِ سطرِ تمام فکرهای توی سرم نقطه بگذارد، بس که این فکرهای نیمه‌کاره خوره‌ی روح و روان است یا کاش لااقل کمی باران ببارد.

شب‌های پنیر پیتزایی

سفر مثل یه مرهم دلنشینه*

توی ,می‌کنم ,فکر ,فکرهای ,کاش ,باران ,فکر می‌کنم ,می‌کنم که ,توی سرم ,می‌بندم به ,به جادکمه‌های

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آرمن طرح و نما پاورپوینت روانشناسی احساس و ادراک انجام پروژه های دانشجویی (آفیس) مشاوره سئو سایت ، انجام سئو وب سایت حدیثه فکری کافه18 I LOVE YOU درس یار7 اقیانوس طلایی باغ تالار سعادت,باغ تالار باران,باغ تالار تاج,باغ تالار پرنیان