شب از نیمه گذشته است. یک نفر با لهجهی بوشهری توی گوشم آواز میخواند. نوای خوشی دارد. غمِ قشنگی توی صدایش پنهان است که ته دلم را میلرزاند. امروز روز ابریِ زیبا و خستهکنندهای بود. هوای قدم زدن افتاده بود توی سرم اما نای رفتن نداشتم. باران هم نبارید. هنوز پاییز حضورش را پررنگ نکرده است ولی شبها به قدر کافی کش آمده است. دستهام را میچسبانم به دیوارهی بخارگرفتهی لیوان چای و انگشتهای کرخت شدهام جانِ تازه میگیرد. به تو فکر میکنم که صبح در آغوش گرفتمت و الان کیلومترها دورتر از من توی تخت خودت خوابیدهای. به سفرِ پیشِ رو فکر میکنم و چمدان را توی ذهنم میبندم. به جادکمههای مانتویی فکر میکنم که چند هفته است جلوی چشمم مانده و حوصله نمیکنم دکمههایش را بدوزم و همزمان به هزار چیز دیگر فکر میکنم.
کاش یکی بیاید آخرِ سطرِ تمام فکرهای توی سرم نقطه بگذارد، بس که این فکرهای نیمهکاره خورهی روح و روان است یا کاش لااقل کمی باران ببارد.
در میانهی یک سفر طولانی بودهام. از آن سفرهایی که برای رفتن باید همه چیزها و آدمهای دوست داشتنیام را پشت سرم جا میگذاشتم تا بال پریدنم را قیچی نکنند. روزهای زیادی را تنهای تنها قدم زدهام، زیر باران بیامانِ زمستان، خیس و تبدار ادامه دادهام. آفتابِ پر حرارتِ مردادِ داغ، یخم را آب کرده و وا رفته ادامه دادهام. روزهایی را از سر گذراندهام که رفتنِ پیوسته آرامم میکرد و مصممتر از همیشه به بازنیامدن فکر میکردم. باید انقدر راه میرفتم که هوای رسیدن از سرم بیفتد. شده تا آخر دنیا، شده بیمقصد و بیهدف، شده بی نقشه و همراه.باید میرفتم که کسی توی پستوی متروکهی دلم سرک نکشد و راز مگو، بگو نشود.
امروز اما انگار کسی من را از میانهی سفرِ عجیب و طولانیام بازگردانده است. در عوضِ همه چیزهایی که یک بار ازشان عبور کرده بودم، حالا اندکی تجربه و بسیار بسیار بهانه برای برگشتن دارم. مسیر طاقت فرسای سفر، رمقِ بدنم را کشیده اما همان دستی که در میانه ی راه روی شانهام نشست، دلم را هم بند زد. جای خستگیهای چال شده زیر چشمانم هنوز درد میکند اما هیچوقت تا این اندازه دلم گرم نبوده است.
از سفر برگشتهام و آنکه رِندانه در میانهی راه به استقبالم آمده است آغوشش وطنِ دیرینه و مُدامم است.
درباره این سایت